غبارم کن، به بادم ده مرا، دور سرت گردان |
عزیز فاطمه! بر درگه عفوت سر آوردم گناهی از تمام کوهها سنگینتر آوردم من آن حُرم کز اول خویش را سد رهت کردم تو را در این زمین بین هزاران لشگر آوردم به جای دسته گل با دست خالی آمدم اما دلی صد پارهتر از لالههای پرپر آوردم نشد تا از فرات آب آورم از بهر اطفالت ولی بر حنجر خشکیدهات چشم تَر آوردم غبارم کن، به بادم ده مرا، دور سرت گردان فدایم کن که در میدان ایثارت سر آوردم گرفته جان به کف در محضرت، فرزند دلبندم قبولش کن که قربانی برای اصغر آوردم سرشک خجلت از چشمم چو باران بر زمین ریزد زبان عذرخواهی بر علی اکبر آوردم همین ساعت که بر من یک نظر از لطف افکندی به خود بالیدم و مانند فطرس پر بر آوردم بده اذنم که خم گردم، ببوسم دست عباست که روی عجز بر آن یادگار حیدر آوردم چه غم گر جرم من از کوه سنگین تَر بُوَد «میثم» که سر بر آستان عترت پیغمبر آوردم شعر: استاد غلامرضا سازگار(میثم) |
کلمات کلیدی: