آواز جدید شجریان و جوابیه آن
سروده فریدون مشیری – آواز جدید شجریان
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنیابزار بنیانکَن
ندارم جز زبانِ دل
دلی لبریز از مهر تو
ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزیست
زبان قهرِ چنگیزیست
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که میخوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسانکُش برون آید
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا دادهست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظهی غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه احوال حقگویی و حقجویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان-
به زور این زباننافهمِ آتشبار
نباید جُست...
اگر این بار شد وجدان خوابآلودهات بیدار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار...
و اما جوابیه :
سه تارت را زمین بگذار
که من بیزارم از آواز این ناساز ناهنجار
زبان در حنجرت گشته به کام دشمنان مذهب و میهن
من اما پیش ِ این اهریمن ِ سر تا به پا آهن
نخواهم سر فرود آورد تا دامن
دلم لبریز از مهر است با تو . حیف اما تو نمی دانی
تو ای با دشمنانم دوست
تو ای از ایل من ، ای از تبارِ من
زبانِ میزبانِ اهرمن خوی ات
زبان خشم و خونریزیست
زبان قهرِ چنگیزیست
بیا در خانه و بنشین کنار من ،
بگردان حنجرت را جانب دشمن ، بگو با او
(( بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
که شاید . . . باز هم شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
بگو با او :
که (( ای خونخوار ِ ناسیراب از خون ِ هزاران کودک افغان و ایرانی
تو از آواز زیبای من و تارم چه میدانی ؟
غزل های مرا و شعر حافظ از چه می خوانی ؟))
نمی دانم چه خواهد گفت او با تو . . . تو میدانی ؟
برادر گر که میخوانی مرا ، بنشین برادروار
بگو با من چرا این گونه می بینم
به زیر گوش آنانی ( که هردم نزد آنانی ) چرا یک دم نمی خوانی :
(( تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسانکُش برون آید ))
تو می دانی
همان هایی که
اگر جان را خدا داده است
چرا باید که فرزندان شیطان بازبستانند ؟
چه می خوانی تو با این لهجه ی غفلت ، برادر جان ؟!
هر آن کس گفت با تو ، کز من آیی و ستانی ، این تفنگم را
بدان بی شک
که می خواهد برادرها و یاران
به خاک و خون بغلتاند
تو که ا لمنت لله چنین حق گوی و حق جویی
و حق با توست
بدان حق را – برادرجان -
به زرق این زبان نافهمِ ِ آدمخوار
نباید جُست...
و اما این تفنگی کاین چنین از زشتی اش خواندی
و با من زانکه من آیین انسانی نمی دانم
برادر جان تو خود بودی و می دانی که من در کار خود بودم
به دور از آتش وآهن ، به کشت و کار ، در گلزار خود بودم
ولی یک باره دنیا و زمین و آسمان ، دریای آتش شد
تمام میهنم سر تا به پا ، سوگ سیاوش شد
تفنگ و تیر و توپ و موشک و خمپاره
اجل وار از چپ و از راست ، گاه از پای ، گاه از سر
مرا و کودکان بی گناهم را
تو را و حنجر پرسوز و آهت را
به قربانگاه خشم خویش ، می سوزاند
و جان ِ ما و یاران را از آن ِ خویشتن می خواند
و من گفتم - همان گونه که می گویی - :
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی ؟
و در عین گریز و نفرت از کشتار و خونریزی
تفنگی ساختم از آتش و آهن ، که می بینی !
که شب ها تا سحر بیدار
بدارد چشم در چشمان ِ این اهریمن خونخوار
که گر خواهد بجنبد بار دیگر ، کور سازد چشم هیزش را
ببرد پنجه و چنگال تیزش را
کنون اما برادر جان
تو گر خود سینه ات را پیش او داری سپر ، آیا نباید گفت :
که با یک این چنین شیطان آدمخوار ، دمخواری ؟
چگونه باورت دارم که این سان باورش داری ؟
نشسته با چنین دیوی ، فراز تلی از نعش هزاران کودک غزه
و با آن لحن شورانگیز و با مزه
برایم شعر می خوانی : (( تفنگت را زمین بگذار )) ! ؟
تفنگم را برادرجان اگر یک دم به روی خاک بگذارم
زمینِ میهنت را دیو خواهد خورد
و ذره ذره خاکش را به باد خشم خواهد برد.
تفنگ من برادر جان چه می دانی برای چیست ؟
برای جاودانه ماندن میهن
برای آن که دیگر بار اهریمن
اگر خواهد خلیج فارس را سازد به خون کودکانم سرخ
حسابش را به تیغ تیر بسپارم
به چنگالش رد شمشیر بگذارم
کنون اما برادر جان
تو گر خود سینه ات را پیش او داری سپر ، آیا نباید گفت :
" تو از آیین انسانی چه میدانی که با این دیو آدمخوار دمخواری ؟ "
مبادا جادویت کرده ست و " نیمه خواب و هشیاری " ؟
که این سان
اگر خوابی اگر هشیار
اگر این بار شد افکار خوابآلودهات بیدار
تو سازت را زمین بگذار . . .
صدایت را ز چنگال سیاه اهرمن پس گیر دیگر بار
و دست دوستی از دوش خون آلوده اش بردار
و گر مردی
به زیر گوش آنانی ( که اینک نزد آنانی )
بخوان یک دم :
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار
کلمات کلیدی: