اردیبهشت 89 بود که رفتم دفتر آن سردار دوست داشتنی تا خاطراتش از فتح خرمشهر را بپرسم و بگوید و بنویسم برای ویژه نامه ای که قرار بود به همین مناسبت در روزنامه ی جوان چاپ کنیم. سردار آنقدری صمیمی بود که با اصرار از من دربیاورد(!) که هنوز ناهار نخورده ام و همان اول مصاحبه دستور بدهد برای من غذا آورده شود و حتی ریکوردرم را بردارد و تهدیدم کند که اگر نخورید، دستگاه را خاموش می کنم و فکر معذب بودن این خبرنگاری را که "دخترم" خطابش می کرد، نکند!
گرچه اصرار سردار معذبم می کرد، اما آن همه صمیمیت بی ریا به من این جسارت را داد که با پایان مصاحبه ام، از اولین بازداشت فائزه هاشمی بپرسم؛ همان وقتی که رفته بود ساندویچ بخورد در خیابان آزادی! سؤالم را در حالی پرسیدم که رئیس دفتر سردار هم از آغاز مصاحبه در اتاق نشسته بود و منم خوب می دانستم علت بودنش را...
سردار درخواست خاموش کردن ریکوردر را کرد و بعد، از شبی گفت که فائزه را نیروهای تحت امر سردار گرفته بودند در حالی که از کیفش تراول 50 تومانی میان بیشماران! سبز در خیابان آزادی توزیع می کرد تا انگیزه ی بیشتری داشته باشند برای آتش زدن سطل های زباله و اتوبوس ها و خلاصه اغتشاشات نرم مخملی! همان شبی که رفته بود ساندویچ بخورد!
سردار گفت که بدوبیراه های فائزه هاشمی به بسیجی ها و شاخ و شانه کشیدن هایش و ادعای "می دانید من کی هستم" هایش زیاد می شود و جوان ها ناگریز به سردار زنگ می زنند که خودتان بیایید و ...
سردار خودش می رود و وارد اتاق که می شود، فائزه باز شلوغ می کند که می دانید چه کسی را گرفته اید؟! می دهم همه ی ستاره های روی دوشت را بکنند و ...سردار اما متین و آرام او را دعوت به آرامش می کند و می گوید که همچون سایر بازداشتی ها باید تعهدنامه کتبی بدهد و بعد آزاد است. گفتن ندارد که راضی به امضا نمی شود و نمی شود و نمی شود و ... می شود! تعهدنامه ی کتبی می دهد و مغبون می آید بیرون...
حالا فائزه ی هاشمی را برای اجرای حکم 6 ماه حبسش برده اند بند امنیتی زنان زندان اوین؛ ستاره های سردار اما هنوز روی دوشش هست و چرا از حال می گویم؛ حالی که خیلی هم اعتمادبرانگیز نیست که بتوانند فائزه را 6 ماه در شرایط زندان نگه دارند؛ از گذشته ای بگویم که 9 دی را گذراندیم و شهر فریاد "مرگ بر فائزه" می زد و ستاره های سردار همچنان روی دوشش بود... تصویر مرگ بر فائزه ای که روی جدول خیابان کنار پارک دانشجو نوشته شد بود و فریادهای مردمی که حتی خیالشان عذاب فائزه است، پررنگ تر از میله های زندان اوین است؛ خیلی پررنگ تر...
اصلش فائزه و امثال او هیچ گاه نخواهند فهمید که سرداری به ستاره های روی دوش نیست؛ به اخلاصی ست که چشمت را روی خاک های گرم جنوب جا می گذارد تا پنجره ی آسمان را در مقابل دلت بگشاید...
کلمات کلیدی: