سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جلای این دلها ذکر خدا و تلاوت قرآناست . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
yazd blog
درباره



yazd blog

وضعیت من در یاهـو
کوشا
ما بر سر پیمان خود استواریم . . .
آهنگ وبلاگ

بالاخره نوبت به میرحسین موسوی رسید تا در دادگاه حاضر بشود و از خود در برابر اتهامات وارده دفاع کند. آقای موسوی ضمن پذیرفتن تمام اتهامات وارده به عنوان آخرین دفاع لحظاتی از وقت دادگاه را به خود اختصاص داد و اینگونه از خود دفاع کرد:

چه دفاعی از خودم بکنم جناب قاضی؟ به جان ننجون رفیقم من شریف تربیت شدم. من شریف بزرگ شدم. نه کسی منو می شناخت، نه کسی دیگه بنده رو میدید.اصلا 20 سال بود که کسی به من محل نمی ذاشت. به قول رفیق ممد ، من فقط یک هندوانه سربسته بودم نه چیزی دیگر. پس از ?? سال فقط چندتا باستان شناس خبره موفق شده بودند پس از سالها کاووش مرا از میان لایه های دوم خردادی دیرینه شناسی کشف کنند.

 همه سهم من از زندگی، چندتا استعفا بود و چندتایی هم نقاشی به اضافه یک زن متفکر چیز پژوه و ?? میلیارد ناچیز ارث بابام. به جون دوست اون طرف آبی رفیقم! من ساده بودم. من همه چیز را باور می کردم. من با هیچ چیز مخالفت نمی کردم. من فقط با مرام بودم. سرم به کار خودم بود و می گفتند خیلی با حالی!. تا یک روز دیدم اشتباهی کاندیدا شده ام. یک مشت آدم فضایی و چندتا آقازاده گردن کلفت زمینی و چندتا شوالیه زیرزمینی سوار بر یک فولکس واگن سبز قناری اومدند سراغم. به من گفتند: حتما رای می آوری. من هم باور کردم.

گفتند: اگر رای نیاری یعنی در انتخابات تقلب شده. باز هم باور کردم. مرا با ناموسم، سومین متفکر و روشنفکر عالم به این شهر و اون شهر می بردند. شال سبز بر گردن و دست و انگشتم می بستند. باهام مصاحبه می کردند. خیلی خوش بحالم می شد. هر جا می رفتم اون قدر جوگیر می شدم که ناخود آگاه به عالم هپروت می رفتم و در عالم خواب و بیداری حورالعین های سبز پوش را برگرد خودم مشاهده می کردم.

خلاصه! یک روز یک عکس کوچیک ،قد کف یک دست، بهم نشون دادند. عکس برام کمی آشنا بود. یک آقایی با قد 165 سانت و صورت ریزنقش ، اسمش چیز بود، چیز! تک زبونمه، آهان! محمودی نژاد، .

گفتند: تو فقط بگو این آقاهه همه حرفاش دروغگوه! اصلا خودش هم دروغه! دروغهاش هم دروغه!

گفتند الان وقتشه که یک چیز دیگه هم بگی ، تو رسما اعلام کن من داوود خطر شده ام. خطر خطر شده ام. احساسم لبریز از خطر شده است. اینقدر بگو تا شاید بتونی جای عمو برقی یا آقای ایمنی را بگیری.

بعدش یک شب من را با اون آقا توی تلویزیون جلوی ??? میلیون آدم رودر رو نشوندند. خلاصه دست و پاهامو حسابی گم کرده بودم. اون آقا هی سوال می کرد من هم فقط بهش می گفتم: دروغگو! دروغگو! تا چیز بشه ، از رو بره. ولی اون از رو نمی رفت. پوستش کلفت تر از این حرفها بود. اما فکر می کنم موفق بودم. چون ممد و اکبر و بچه ها به صورت خصوصی بهم گفتند: طٍر زدی!

 به من گفتن اوبابام و این بابام دوستت دارن و برات پیغوم فرستادند. گفتند باید پاسخشون را بدی. هر چی قسم خوردم که من با اوبابام ارتباطی ندارم باورشون نشد. بالاخره من هم قبول کردم. چون آدم محترمی بودم. به من گفتند اوبابام که آدم بدی نیست. گروه خونیش خیلی شبیه ماست. فقط یک مقدار ترکیبش زیاد حرارت دیده سوخته شده. او خیر ما رو می خواد اینا همش تبیلیغاته. من هم باورم شد.

آقای قاضی! من فقط ساده بودم. دوست ناباب گولم زد. من اشتباهی کاندیدا شدم، به من می گفتند نمی تونی قشنگ ادای اصول گراها را درآوری، شعارهای اصلاح طلبا را برعکس می دهی! خیلی به رگ غیرتم بر خورد. من مقاومت کردم تا حد توانم، اما توانم کم بود. بنده ضعیف بودم. برای خودم ضعیف بودم و برای دیگران.

 من به همه احترام میذاشتم، بی بی سی هم به من احترام می ذاشت، صدای امریکا هم به من احترام می ذاشت، ساکنین شریف اردوگاه اشرف ، کشته مرده من شده بودند. من به همه احترام میذاشتم. من شروع کردم به بازی کردن، شروع کردم به سرگرم شدن، همه ی این چیزهایی هایی که میگویند مال من نیست، مقداریش سهم بقیه است... تقصیر من بود، تقصیر دیگران هم بود.

 اما با همه این حرفها من هیچ چیزی را برای خودم بر نداشتم. من هیچ چیزی رو توی جیبم نذاشتم حتی رای خودم را، من هیچ چیزی از جیب خودم خرج نکردم. تمام زحمات گردن آقایون بود. خدایا تو شاهدی که من از سهم محسن و فائزه و مهدی و یاسر نزدم. اونها نقشه ها را می کشیدند و من فقط اشتباهن اجرا می کردم. کلا من  اشتباهی بودم. یک روز یهو دیدم شب شده. گفتند حالا برو بگو تقلب شده! از چی؟ گفتند همه چیز را زیرش بزن! من خبر نداشتم. گفتند بگو رییس جمهورم. من هم اشتباهی گفتم . یک دفعه چندتا پیغوم از این ور و اون ور اومد. فکر کنم تبریک بود. من هم جدی گرفته بودم. خیلی خوشم اومده بود.

به جون ننجون چیز! من چیزی رو خراب نکردم، من فقط یادم میاد که چند روز تو خیابونا با بچه ها شعار می دادیم و چندتا بانک و اتوبوس و شونصدتا سطل آشغال آتیش زدیم اون هم برای اینکه گرم بشیم. بچه ها می گفتند باید آتیش زد تا تنور ما هم گرم بشه. نمی دونم تنور نون ساندویچی بود یا تنور نونوایی اون دانشگاهه یا مجمع. من فقط چیزایی که دوستان می گفتند می گفتم.

دوست ناباب مرا از راه به در کرد. اونها باعث شدند به زور اولین بیانیه را از خودم صادر کنم. از اون به بعد معتاد بیانیه در کردن شدم. این وسط من اشتباهی بودم.

ماماااااان!! کجایی که میرحسینت را معتادش کردند!

آقای قاضی! من کسی رو اذیت نکردم فقط یادمه بچه ها تو خیابون به مدت یک هفته چارشنبه سوری راه انداخته بودند. چندتاشون هم برای ترقه هاشون نیاز به باروت داشتند که از دیوار یکی دوتا خونه بالا رفتند. به من گفتند توی اون خونه خیلی باروت هستش و چندتاشون هم چند نفر لباس شخصی و سرباز آش خور را گرفته بودند و یک کم پوست از تنشون می کندند. بچه ها بعضی وقتا ترقه هایی در می کردند که توی خواب هم ندیده بودم. من هم اشتباهی جو گیر شده بودم و رهبریشون را برعهده گرفته بودم.

 آقای قاضی! من بی دفاعم. حالا من مانده ام و تقاص این همه اشتباه دیگران و بازیگوشی خودم. جناب قاضی... من اشتباهی بودم.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کوشا 88/9/27:: 1:16 عصر     |     () نظر