سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ثمره دانش، خلوص در عمل است . [امام علی علیه السلام]
yazd blog
درباره



yazd blog

وضعیت من در یاهـو
کوشا
ما بر سر پیمان خود استواریم . . .
آهنگ وبلاگ

از «محمدیاسر رجبی» به «عبدالجبار کاکایی»

«عبدالجبار کاکایی» شاعری است که آن دسته از بچه مسلمان ها ی اهل شعر و ادب، کم و بیش او و آثارش را می شناسند.این آقا در سال های پس از پایان جنگ توانست با شرکت مستمر در کنگره های شعر دفاع مقدس و سرودن اشعاری که الحق و الانصاف تاثیرگذار هم بودند اعتباری برای خود در میان بر و بچه های ادبیات و هنر دفاع مقدس دست و پا کند. بعد ها هم صدای خوب و پرطنینش باعث شد که در برنامه های تلویزیونی (خصوصا در ایام محرم و رمضان) مجری شود و حسابی برای خودش بر و بیایی پیدا کند. در یک دهه گذشته به سختی می توان شب شعر، کنگره ادبی، جشنواره آثار مکتوب یا همایش ادبی دولتی ای را سراغ گرفت که نام این شخص در میان اعضای اصلی آن دیده نشود. خلاصه آن که آقای «عبدالجبار»کاکایی با نان و نمک همین نظام و با پیوند خود به ارزش های بنیادین جمهوری اسلامی، امروزه روز به شخصیتی مطرح تبدیل شده و به قولی برای خودش کسی شده است.

آقای کاکایی در جریان دهمین انتخابات ریاست جمهوری ، با تمام توان و تمام قد به میدان رقابت سیاسی وارد شد و به دفاع از سرسختانه از یک کاندیدای ریاست جمهوری پرداخت.وی تمامی سرمایه معنوی خود را در این مسیر هزینه کرد و اما شخص مورد نظر موفق به کسب رای لازم برای تصدی پست ریاست جمهوری نشد. شور و حدت آقای کاکایی در جریان مبارزات انتخاباتی در سطحی بود که عکس زیر تنها نمونه ای از آن است. به جرات می توان ادعا کرد که شخصیتی با متانت ظاهری جناب کاکایی در تمام عمر خود چنین عکسی نداشته است که کاملا دور از شئونات و وقار ایشان بود که علی القاعده باید فراتر از جریانات و نوسانات زودگذر سیاسی عمل نمایند.با دیدن این عکس که در یک میتینگ تبلیغاتی برداشته شده است ، به سختی باور کردم که این شخص با ژستی اینچنینی ، همان شاعر مظلوم و متین و اتوکشیده ی دوست داشتنی است که در ایام رمضان و محرم گوش به صدای پرطنینش می سپردم و با خواندن اشعارش متاثر می شدم.

الغرض...

نویسنده این سطور برای قریحه شاعرانه آقای کاکایی در زمینه دفاع مقدس احترام فراوانی قائل است و خود از دوستداران اشعار اوست اما آن چه باعث شده است این مجال را از وبلاگ مرصاد درخواست کنم تا بتوانم صدای خود را به گوش دیگران برسانم ، مشاهده بی صداقتی ها و بی انصافی های این شخص در برخورد با مسئله ایست که خود او در آفرینش آن نقش داشته است و حالا با بی ادبی و هتاکی به متهم ساختن دیگران پرداخته است و در این مسیر برای فرونشاندن خشم خود حتی از ابتدایی ترین ژست های روشنفکرانه هم عدول کرده و متاسفانه حتی از دروغ هم ابایی نکرده است. این در حالی است که نگفتن آن دروغ، هیچ نقصانی بر اعتبار ایشان وارد نمی کرد. الغرض... بی ادبی های آقای کاکایی و برخورد حذفی و گزینشی ایشان با نظرهای دیگران باعث شد که از مرصاد عزیز بخواهم مجالی را در قدمگاه خود برای این حقیر محیا کند تا مجالی باشد برای ارائه آن چه جناب «کاکایی» صرفا به حذف و سانسور آن پرداخت.

 قبل از هر چیز لازم است نگاهی داشته باشیم به نوشته جناب کاکایی. با عرض شرمندگی و عذر خواهی از خانواده 8 بسیجی عزیزی که به ضرب گلوله و کارد و سنگ و میله آهنی به شهادت رسیدند و یکی از آنان را در روز روشن با بنزین به آتش کشیدند. آقای «کاکایی» شاعر خاکستری پوش، بدون آن که اشاره ای به هیچ یک از اینان داشته باشد تنها به خاطر سیلی خوردن پسرش نوشته است:

 

برای پسرم که امروز بی گناه سیلی خورد

 

این همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم برای جنگی که بود برای تن های تکیده در لباسهای خاکستری برای آرامش مادرانم در آوار بمب برای هیجان پدرانم در آشوب مرگ . این همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم برای آفتابی که بی نیاز از دلیل بود .

از جنگ که برگشتم پیراهن خاکستریم را آویختم به دیوار خاطرات و به زندگی با مردمی سلام گفتم که عطر شناسنامه هایشان در مشام جانم بود و اسمم در میان اسمهایشان بالید و کم کم بزرگ شد .با گریه هایشان گریستم و با خنده هایشان خندیدم .

و امروز کنار من بودی و بی گناه سیلی خوردی از کسی که لباس خاکستری مرا پوشیده بود مقابل چشم حیرت زده ی من سیلی خوردی در بی پناهی و ناچاری وخدایی که تنها دوستت بود دید که بی گناه سیلی خوردی از حشره ای که در لباس من خزیده بود همان لباسی که من به دیوار خاطراتم آویخته بودم.

و آن لحظه اندیشیدم کاش پس از جنگ سوزانده بودمش تا تنپوش بلایی چنین نمی شد.

 

پسرم

 

 به تن های تکیده ای که در لباس من سالهای پیش جنگیدند شک نکن . به قهرمانان قصه های من شک نکن . به رودخانه های خون آلود اروند و کارون شک نکن  به تن های مجروح تنگه ی چزابه شک نکن به بدنهای خاک آلود دشتهای مهران شک نکن  فقط  به حشره ای شک کن که در لباس من خزیده بود .

 

برای این نوشته آقای کاکایی تا زمان نگارش این مطلب بیش از 370 نظر تایید و منتشر شده است.اگر آقای کاکایی بدون ملاحظات شخصی، اقدام به درج تمامی نظراتی می نمود که حداقل ادب و متانت را رعایت می کردند آ می توانستیم در این مجالی که آقای کاکایی فراهم کرده بود به جمع بندی خوبی از نظرات موافقان و مخالفان ایشان برسیم اما متاسفانه زمانی که وارد این «جدل وبلاگی» شدم و از منظر خود به نقد و حمله به مواضع آقای کاکایی پرداختم ، با کمال حیرت متوجه شدم ایشان و احتمالا فرزند مظلومشان!! به صورت جدی نظرات را گزینش و با جهتگیری خاصی منتشر می کنند.البته اعمال چنین کنترلی فی نفسه نامطلوب نبوده و حتی بسیار لازم نیز هست اما به آن شرط که این کنترل هم مقید به آداب اخلاقی باشد. خاندان کاکایی کامنت هایی که در آن ها حداقل اصول اخلاقی رعایت نشده بود منتشر کرده اند اما کامنت هایی که با سلایق سیاسی و مسلکی آنان مطابقت نداشت و در عین حال از هرگونه بی ادبی و فحاشی خالی بود ، با خونسردی تمام حذف نموده اند. شاهدم بر این مدعا بخش عمده ای ازکامنت هایی است که شخصا برای وبلاگ آقای حضرت کاکایی ارسال کردم . در یکی از این کامنت ها، جناب کاکایی ازتمامی متن مفصل پیام ارسالی من، تنها 5 خط آخر را که کمی تند و گزنده بود انتخاب کرده و منتشر نمود. به این ترتیب یک بار دیگر از محضر این استاد عزیز درس اخلاق و آزادگی گرفتیم.

برای اطلاع بیشتر از آن چه بین این حقیر و وبلاگ خاندان کاکایی گذشته است متن کامنت های تایید شده و سانسور شده خود را در این مجال منتشر می کنم تا مهر تاییدی باشد بر آزادمنشی و تقوای رسانه ای حضرت «جبار کاکایی»

 

متن اولین کامنتی که برای جناب «کاکایی و پسران» ارسال کردم:

 

حضرا استاد! سلام
بنده از خوانندگاه پر و پاقرص اشعار شما هستم.
عجب هنرنمایی مشعشعی فرموده اید؟ چه ادب درخشانی! بنده خدایی به صرف سیلی زدن بر گونه آقازاده شما از مرتبت انسانیت ساقط شده و در زمره حشرات قرا می گیرد؟؟ زهی ادب و وقار؟
جضرت جبار!
هیچ گاه اعتقاد نداشتم که شما سابقه حضور در جبهه را داشته اید و اصولا ضرورتی هم نمی دیدم که هر کس برای جبهه و بچه های با صفای آن خوب بسراید و خوب بنویسد ، الزاما باید خاک جبهه را خورده باشد اما این که برای اثبات داعیه ای ناحق، ادعایی دروغ را مطرح کنید از شما بعید بود.شما ایام حضورتان را در جبهه ها در کدام مناطق عملیاتی سپری کرده اید؟ارتفاعات شلمچه یا دشت های حاج عمران؟ شاید هم در عملیات های «فتح المقدس» و «بیت المبین» شرف حضور داشته اید!! شاید هم منظورتان از«جنگ» ، همان منازعات خیابانی با طرفداران گروهک ها در مقابل لانه جاسوسی یا مقابل دانشگاه تهران است بوده است.(البته آن هم برای خودش جبهه ای بود. جزاک الله خیرا) راستی آن روز شما در لباس چه کسانی خزیده بودید؟
حضرت استاد!
زمانی به این می اندیشیدم که چرا آقای طالقانی (رحمة الله علیه) بعد از دستگیری پسرش توسط کمیته های انقلاب اسلامی آن گونه کودکانه موضع گرفت و به قهر از تهران هجرت کرد تا خشم خود را به رخ امام بکشد و در همان زمان چگونه آیت الله محمدی گیلانی به دست خود حکم قصاص فرزندانش را امضا نمود.

حضرت شاعر!
شاید امروز با دیدن امثال شما بیشتر به حکمت متعالیه نهفته در آن آیه شریفه قرآن پی می برم:«الشعرا یتبعهم الغاوون» جان به جانت کنند ، شاعری جناب کاکایی و گرچه من با اشعارت فراوانم اشک ریخته ام اما بهسویی رفتن که انگشت شما اشاره نماید، بی شک ترکستانی پر دام و دد را پیش روی روندگان قرار خواهد داد.
حضرت ملک الشعرا!
شما و فرزند رشیدتان که جز خدا دوستی ندارد، در میانه آن معرکه فتنه و تردید چه می کردید؟ جزو بسیجیان بودید(همان حشره ها را می گویم)؟ از نیروهای امنیتی بودید؟ از تظاهرکنندگان یادواره شهدای 18 تیر!! بودید یا از تماشاگران؟ چرا ننوشته اید که در آن جا به کدام نیت خیر و صلاحی حضور داشتید که مظلومانه هدف سیلی حشراتی قرار گرفتید که در لباس خاکی شما( که آخرش هم نفهمیدیم آن را در کجا پوشیده بودید)خزیده بودند؟
حضرت کاکایی!
در میان عشایر، حرمت فرزند پسر و عشق پدر به او، خصوصا آن که ارشد هم باشد بسیار والا و مقدس است اما وقت آن رسیده است که یاد بگیرید این سرزمین و نظامی را که به هرحال عده زیادی حقیقتا برای حفظ آن از جان مایه گذاشته اند ( و شما هم ظاهرا از آن دسته اید!!) با آداب و رسوم عشایری نمی توان حفظ کرد.
و آخر این که:
چه امتحانی بود این معرکه اخیر! چه کسانی طینت خود را نمودار کردند و ادب خود را به نمایش گذاشتند.

 

جناب کاکایی در پاسخ به نوشته ی من ، پاسخی بسیار متین!! صادر فرمودند که در ذیل می خوانید:

 

آقای رجبی

شما و همپالگیتان داوود آبادی چه اصراری دارید منو از جبهه بیرون کنید اگه اعتقاد دارید من به جبهه نرفتم به اعتقادتون شک کنید .شما حرق حقو رها کردید به پرونده سازی جبهه من مشغول شدید . حشره جانور گزنده اییه که به اقتضای نیازش آدم رو می گزه من وپسرم به رغم تصور احمقانه همپالگیتان مشغول انقلاب مخملی نبودیم درحال عبور از میدان فردوسی مثل اغلب مردم مورد حمله قرار گرفتیم . ادبیات حشراتی که به ما حمله کردند همونیه که داوود آبادی و شما باهاش آشنا هستید یکی از همین آدمها یادش آمد سالها با شعرهای من مثل شما اشک تمساح ریخته بود و حایل حمله اونای دیگه شد میدونی وقتی گفتم آقا راضیه ازین کارتون چی گفتن مسوولشون گفت برررو.. آقا کیلو چنده کدوم آقارو میگی . من در این به ظاهر آدما مسلمونی ندیدم گفتن حرفهای رکیک در حضور مردم نشونه کدوم مسلمونیه زیر مشت ولگد گرفتن پسر پانزده ساله ی من که موبایلتو بده چی توش داری نشونه کدوم مسلمونیه اونا نابرادرایی بودن که دنبال یوسف بودن پسر من کلمات رکیکی رو از دهن اونا شنید که هیچوقت نشنیده بود . عبرت بگیرید از این همه دروغ پرونده سازی و افترا . من این متن رو منتشر کردم به نیابت از همه پدرهایی که دختر و پسرشان بی گناه آماج حملات کور این آدمها شده است .

 

در پاسخ به درفشانی های شاعرانه ی جناب کاکایی متن مفصلی را نوشته و برای آن جناب ارسال کردم که تنها این بخش کوچک از آن به رویت عمومی رسید و باقی به تیغ سانسور حضرت شاعر قربانی گردید:

 

راستی حضرت جبار!
قطعا استادی چون شما می داند که زیباترین قصیده عرب را در مدح حضرت حیدر، جناب «عمروعاص» سروده اند و لابد بهتر از من می دانید که این قصیده را امام معصوم به بهایی گزاف از «عمروعاص» خرید تا حساب این شاعر توانمند عرب!!را در همین دنیا تسویه کند.حالا ظاهرا ما نیز باید منتظر کسی باشیم که شعرهای زیبای شما را به بهایی بخرد و ما را از زیر بار منت استادی که از فرط غضب، قلم کف کرده اش را به ناصواب می چرخاند برهاند
.

 

آن چه را که جناب «کاکایی و پسران» از دید خوانندگانشان پنهان نمودند اطلاعاتی پیرامون «حمید داوودآبادی» نویسنده دفاع مقدس بود که در همین وبلاگ با ادبیاتی نه چندان دلچسب به آقای کاکایی را مورد حمله قرار داده بود و البته جناب شاعر هم در اقدامی عجیب، ایشان را در پاسخی که برای من نگاشته بود مورد نوازش قرار دادند. در بخش سانسور شده نوشته بودم:

 

حضرت کاکایی!

کامنت های آقای داوود آبادی را خواندم . گرچه ایشان قلمی گزنده و تنمد دارند اما در مطالبشان دروغی ندیدم که شما را این چنین بر ایشان برآشوبد.من شناختی از آقای داوود آبادی ندارن اما به واسطه نوشته شما تجسسی در احوال او نمودم تا ببینم کیست و چه کاره است و امروز از کجا به این جهان می نگرد. به گذاره های جالبی رسیدم که محض اطلاع شما عرض می کنم:

این آقای داوودآبادی یکی از همان آدم هایی است که «لباسهای خاکستری» دارند و هر چه فکر کردم نفهمیدم چرا شمایی که خاک جبهه به مشامت نخورده حق دارید «پیراهن خاکستری را بیاویزید به دیوار خاطرات» اما ایشان از این شرف عظیم محرومند. هرچه فکر کردم نفهمیدم چطور شما حق دارید این پیراهن را پس از جنگ بسوزانید اما ایشان حق ندارد از آن دفاع کند. احتمالا شما آقای داوود آبادی را هم یکی از همین حشراتی می دانید که در «لباس شما!!» خزیده است. ظاهرا شما علاوه بر ذائقه منظوم، به توانمندی حشره شناسی هم مسلح هستید اما باز هم محض افزایش اطلاعات عمومی شما عرض می کنم که این حشره سابقه حضور پنج ساله در خطوط مقدم جبهه را دارد . شاهد این مدعا کتاب خاطرات مفصل اوست . این خاطرات توسط همان«آقا» که شما همه هرجا گرفتار مخمصه می شوید از او هزینه می کنید مطالعه شده و عبارت معروف « از معراج برگشته گان» مربوط به تحشیه ایست که «آقا» بر کتاب خاطرات او نگاشته است. این جناب که مرا به ناحق همپالگی او برشمرده اید ، پس از پایان جنگ تا امروز، بیش از 10 عنوان کتاب تخصصی پیرامون دفاع مقدس و مقاومت اسلامی تالیف و منتشر نموده است که «آقا» برای تعداد دیگری از آن ها هم نظرات جالبی ابراز داشته اند.ضمن این که این «حشره بلا آفرین» جانباز هم هستند و قطعا شنیده اید که «آقا» جانبازان را «ولی نعمتان انقلاب» لقب داده اند.

حضرت جبار!

آن روزی که شما در پشت جبهه ها به حماسه سرایی درباره داوودآبادی و دوستانش مشغول بودید ، من و امثال من با اشعار شما«اشک تمساح» می ریختیم!!

حضرت شاعر!

« قهرمانان قصه های شما» چه کسانی هستند جز «داوود آبادی» و امثال او؟  به رودخانه های  اروند و کارون به خون چه کسانی رنگین شده است جز داوودآبادی و امثال او؟ تن های مجروح تنگه ی چزابه و بدنهای خاک آلود دشتهای مهران متعلق به چه کسانی است جز داوودآبادی و امثال او؟

حضرت استاد!

امروز حس حشره شناسی تان شما را به بیراهه برده است. گیریم که پسر شما در آن معرکه فتنه و بلا سیلی ناحقی هم خورده باشد، آیا پاسخ آن این است که جماعتی را به «قلم کف کرده از خشم» خود جریحه دار کنید و هرکس را که با شما همدردی نکند به مدال نامسلمانی و حشره گی و تمساحی مزین نمایید؟ زهی انصاف و ادب!

حضرت پدر سینه سوخته!

«اشک تمساح» را «اژدها فشان درنده» می ریزند تا کبوتران ساده دل و معصوم را به کام خود فروبرند. حالا چه شده است که تشخیص داده اید من و «یکی از همان آدم ها» زمانی برای اشعار شما «اشک تمساح» ریخته ایم؟ ظاهران شما علاوه بر شاعری و حشره شناسی ، توانایی های دیگری نیز دارید.

من بارها برای هر نظم و نثری که با دانه ارزنی صداقت و دانه عدسی صفا برای دفاع مقدس و گردآفرینانش بر زبان و قلمی جاری شده باشد اشک ریخته ام اما این گریه های خلوتکده ای ، از این دنیای لاکردار که شما بار کاملی از آن بسته اید چیزی را به انبانم نریخته و هیچ گاه نصیبی از جیفه ای که بر شانه های شما سنگینی می کند( و محصول همین اشعاری است که شما سرودید و من و «یکی از همان آدم ها» برایش اشک ریختیم) قسمت من نشد . با این وصف هیچ گاه به خود اجازه نمی دهم که به واسطه ی فتنه های اخیر شما را متهم کنم که از همان دفاع مقدس برای خودتان دکان دونبشی ساختید و بستید آن چه را بستنی بود.هرگز! شما گرچه توفیق حضور در خطوط مقدم جهاد را نداشتید اما با دلی که صفا و خلوص در آن جاری بود توانستید چشمان ما را به اشک حسرت و آرزوی « کنا معهم» بنشانید. و اما امروز...لهیب خشم و کینه چنان بر خرمن صدق و صفایتان آتش زده که آن اشک ها را در چشمان تمساح می بینید و برسان حشرات. دریغ...

حضرت شاعر!

شما از سیلی خوردن پسرتان که معلوم نیست در آن هنگامه فتنه چه می کرده نگذشتید و من نیز از این کنایه هولناک شما نخواهم گذشت که چون منی را به سبب عدم اعتقاد به روضه ای که در وبلاگ خود خوانده اید به ریختن«اشک تمساح» متهم کردید. همان بارگاهی که میان پسر شما و آن که بر او سیلی زده قضاوت خواهد کرد، میان من و شما نیز به قضاوت خواهد نشست و در آن روز شاعری و حشره شناسی کمک زیادی به شما نخواهد کرد.

 

در این مرحله خاندان کاکایی عکس کوچک و نه چندان واضحی را منتشر کردند که در ظاهر آقای «عبدالجبار» را در لباس رزم و در منطقه عملیاتی نشان می داد. بنا بر ادعای شخصی به نام «امیر حسین کاکایی» (که احتمالا باید پسر آقای «عبدالجبار» باشد)این عکس در «مقابل پاسگاه دراجی عراق سال 60» گرفته شده است. همچنین کامنت های دیگری نیزبا نام اعضای دیگری خاندان کاکایی منتشر شد که باز من را به عنوان همپالگی آقای داوود آبادی مورد مهر و محبت قرار داده بودند. من در اعتراض به سانسور کامنت خود و در پاسخ به بافته های دوستان و اقوام آقای کاکایی ، متن زیر را نوشته و ارسال کردم که خوشبختانه به دلیل تعریضی که در آن به ادبیات آقای داوودآبادی کرده بودم مورد لطف خاندان کاکایی قرار گرفت و از تیغ سانسورشان جان بدر برد:

 

جناب کاکایی!

نمی دانم شما و دوستانتان مرا با چه کسی اشتباه گرفته اید اما علی رغم آن که ادبیات آقای داوود آبادی را نمی پسندم ، همپالگی بودن با امثال ایشان برای بنده افتخار خواهد بود. من سوابق ایشان را برای شما نوشتم اما حضرت شما و جناب امیرحسین که عالمی را به دروغ گویی متهم می کنید از انتشار آن پاسخ مفصل ، به جز 5 خط آخرش امتناع کردید.

جنابان کاکایی!

حداقل ژست اطلاع رسانی و آزادگی خود را حفظ کنید.

واما در مورد عکس:

آدم های زیادی را می شناسم که در همان ایام جنگ ، با لباس خاکی و بند حمایل و اسلحه، عکس های جذابی دارند. جالب این که اکثر این آقایان عکس هایشان متعلق به سال59 و 60 می باشد. نمی دانم چرا این زعما در «فاو» یا مثلا«شلمچه» هوای عکس گرفتن نکرده اند. علی ایحال هنوز هم تاکید می کنم که جناب کاکایی در خطوط مقدم حضور نداشته اند و قبلا هم نوشته ام که این مسئله را برای ایشان نقص نمی دانم اما خرج کردن به دروغ از آن را نقطه ضعفی بزرگ برای جناب کاکایی و پسر مضروب و مظلومشان دانسته و باز هم تکرار می نمایم که سانسور و حذف ، آن هم از مطلبی که فاقد جملات رکیک و زننده بود و ادبیاتش از لهجه قلم شخص آقای کاکایی در همین وبلاگ مودبانه تر بود را در شان دعاوی آسمان خراش شما نمی دانم. راه های دیگری هم برای انتشار آن مطالب هست آقایان مظلوم و آزاده!!

 

این آخرین کامنتی نبود که برای وبلاگ حضرت کاکایی فرستادم اما دیگر نام بنده به «لیست سیاه» افزوده شد و از آن جایی که در نوشته های دیگرم انتقادی به آقای داوودآبادی و دیگر منتقدان آقای کاکایی نشده بود از درج کامنت هایم در وبلاگ حضرت استاد محروم شدم.

و یک کلام دیگر با آقای کاکایی و پسران:

من در جریان فتنه اخیر صحنه هایی را دیدم که سینه هر انسان آزاده و صاحب انصافی را می سوزاند.چرا شما که ادعای انصاف و جوانمردی تان گوش فلک را کر کرده است برای آن حوادث تاسف بار نوحه سرایی نمی کنید؟

اگر زمانی گوشی برای شنیدن داشتید و انصافی که تیغ سانسورتان را کند کند، ما هم صحنه های بسیار دیدیم و گفتنی های فراوان داریم که نمی توانیم انکارشان کنیم.

یا علی محمد یاسر رجبی


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط کوشا 88/4/29:: 8:52 عصر     |     () نظر