شاید ساعت ? بعد از ظهر روز ? دی ماه سال ???? هجری شمسی داشتی چرت میزدی اما این مرد آمد!
این مرد با پای لنگ آمده بود.
تنهای تنها اما خوشحال بود از آنکه آمده بود میان جمعیتی خداجو و عاشق حضرت امام حسین(علیه السلام) مثل خودش.شاید دلش میخواست همه ببینند و بدانند ولایت فقیه را دوست تر دارد از همه زندگی اش. دلش میخواست بدانند یک وجب از خاک میهنش را با دنیا عوض نمیکند.
تصویر امام خمینی(رحمه الله علیه) و آیت الله العظمی خامنه ای(حفظ الله عنه) را به عصایش چسبانده بود و آن را بالای سرش گرفته بود که یعنی:
آهای جوان ها گمان نکنید دود از کنده بلند نمیشود!
با سختی بسیار خودم را از میان خیل جمعیت به او رساندم و گفتم:
پدر جان میشه یه عکس بگیرم؟
لبخندی زد که یعنی مخالفتی ندارد. تا تصویرش را ثبت کردم کاغذی را از جیبش در آورد و با صدای بلند شروع به خواندن کرد. شعری نوشته بود در حد بضاعتش خطاب به شخص شخیص میرحسین!!! که تصویر شعرش را هم ثبت نمودم.
میگفت مدرسه نرفته است و کسی خواندن و نوشتن را یادش نداده است. نمیدانم شاید مکتب های قدیم به عمر او قد میدهند. بخاطر خط نه چندان زیبایش عذر خواست اما نمیدانست وقتی با آن دست لرزان برعلیه گمراهان شعر مینویسد در حقیقت جان و تن آنان را میلرزاند. نمیدانم شاید هم میدانست؛ بهتر از همه ما.
کلمات کلیدی: